پرنسس ویکتوریا

هرگز به گذشته برنگرد اگر سیندرلا برای برداشتن کفشش بر می گشت هرگز پرنسس نمی شد

به بعضی ها باید گفت:

بیا بهت مداد کاغذ بدم یکم روش خجالت بکش!!!


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:,سـاعت 9:55 PM نويسنده ویکتوریا| |

من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم

 

یکی بود ....یکی نبود


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:,سـاعت 6:55 PM نويسنده ویکتوریا| |

تنها بودن قدرت میخواهد

و این قدرت را کسی به من داد

که

روزی می گفت تنهایم نمی گذارد


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:,سـاعت 6:53 PM نويسنده ویکتوریا| |

نه باخودت چتر داشتی

نه روزنامه

نه چمدان

عاشقت شدم

از کجا می فهمیدم مسافری...


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:,سـاعت 6:50 PM نويسنده ویکتوریا| |

يک شبي مجنون نمازش را شکست

بي وضو در کوچه ليلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

 

سجده اي زد بر لب درگاه او

پر زليلا شد دل پر آه او

 

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي

بر صليب عشق دارم کرده اي

 

جام ليلا را به دستم داده اي

وندر اين بازي شکستم داده اي

 

نشتر عشقش به جانم مي زني

دردم از ليلاست آنم مي زني

 

خسته ام زين عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

 

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو ... من نيستم

 

گفت: اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پيدا و پنهانت منم

 

سال ها با جور ليلا ساختي

من کنارت بودم و نشناختي

 

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يک جا باختم

 

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل مي شوي اما نشد

 

سوختم در حسرت يک يا ربت

غير ليلا برنيامد از لبت

 

روز و شب او را صدا کردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

 

مطمئن بودم به من سرميزني

در حريم خانه ام در ميزني

 

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بيقرارت کرده بود

 

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم

 


برچسب‌ها:
تاريخ پنج شنبه 1 خرداد 1393برچسب:,سـاعت 12:53 AM نويسنده ویکتوریا| |

وقتی میخوای صبح بری دانشگاه و ﺗﻮﯼ تخت خوابتی :
ﺳﺎﻋﺖ ۶ﺻﺒﺤﻪ ، ۵ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭼﺸﻤﺎتو ﻣﯿﺒﻨﺪﯼ
و یه دفه چشماتو باز می کنی می بینی ساعت شده ۷:۴۵دقیقه :|
حالا ﺗﻮﯼ ﮐﻼﺳﯽ :
ﺳﺎﻋﺖ ۹:۳۰ﺻﺒﺤﻪ ، ۵ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭼﺸﻤﺎتو میبندی ﻭ بعد باز می کنی
ﺳﺎﻋﺖ هنوز ۹:۳۱ ﺩﻗﯿﻘﻪ س :|
(مورد داشتیم ۹:۲۹دقیقه گزارش شده)
.
.


برچسب‌ها:
تاريخ پنج شنبه 11 ارديبهشت 1393برچسب:,سـاعت 2:37 PM نويسنده ویکتوریا| |

با توجه به شانسی که بنده دارم

اگه خارج بدنیا می اومدم

ایران ابر قدرت جهان بود


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 1 فروردين 1393برچسب:,سـاعت 12:32 AM نويسنده ویکتوریا| |

ایییییییییین ازززززززز کجا اومده؟؟؟

 

 

 

 

رایج ترین سوال دانش اموزان در مواقع امتحان ریاضی :))))


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 1 فروردين 1393برچسب:,سـاعت 12:28 AM نويسنده ویکتوریا| |

یکی از تفریحات ناسالمی که دارم اینه:

هر وقت می ریم شهربازی چندتا پیچ و مهره باخودم می برم

هر وسیله ای که سوار میشیم به بغل دستبم که اصولا ادم بسسسسسیار ترسویی می باشد

می گم:یا خدا!!!!این دیگه از کجا باز شد؟؟؟؟ :)))))


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 1 فروردين 1393برچسب:,سـاعت 12:24 AM نويسنده ویکتوریا| |

تو هواپیما نشسته بودم

بغل دستیم گفت:من اصلا اعتقادی به اسلام ندارم

.

.

.

.

.

بعد

یهو هواپیما تکون خورد

گفت:یا ابوالفضل غلط کردمگریهمهر شده


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 1 فروردين 1393برچسب:,سـاعت 12:14 AM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 4:33 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 4:29 PM نويسنده ویکتوریا| |

می خوام براتون سفره هفت سین بچینم:

سیب

سنجد

سماق

سمنو

سکه

سمبل

سیر

ماهی

سبزه

یه سفره ی گلی گلی

اینه و شمعدون

                                       عیدتون مبارک

                                                                سفرتون رنگین


برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 4:20 PM نويسنده ویکتوریا| |

سلامممممممممم .......دوست جونیاااااااخنده

پیشاپیش عیدتون مبارک

امیدوارم سال خوبییییی برای همتون باشه

عید خوبی هم داشته باشین کنار خانواده

هیچی دیگه! وا.....

                                                 خنده عیدتون مبارکخنده


برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 4:4 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 23 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 9:33 AM نويسنده ویکتوریا| |

خدایا!

دلتنگی های ما را هیچ بارانی ارام نمی کند!

فکری کن...

اشک های ما طعنه می زند به باران رحمتت...


برچسب‌ها:
تاريخ پنج شنبه 22 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 12:7 AM نويسنده ویکتوریا| |

 

 

 

مانند باران باش...

ومپرس کاسه های خالی از ان کیست...

 

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 9:49 PM نويسنده ویکتوریا| |

پسری به دختری گفت :(( من عاشق تو ام))

دختر گفت:(( زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده ))

پسر برگشت و دید هیچکس نیست.

دختر گفت: عاشق نیستی!!!!

عاشق به غیر از معشوقش نظر نمی کند.


برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 9:44 PM نويسنده ویکتوریا| |

خدایا!

تمام خنده های تلخ امروزم را

می دهم

یکی از ان گریه های شیرین

کودکی ام را پس بده!!!


برچسب‌ها:
تاريخ پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:,سـاعت 1:50 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 25 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 1:2 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 6:57 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 6:56 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 6:52 PM نويسنده ویکتوریا| |

تا حالا دقت کردین تو فیلما آدم بده وقتی می خواد آدم خوبه رو بکشه کلت تو دستشه و انگشتش رو ماشه نیم ساعت از نقشه های شومش تعریف میکنه . . . دقیقا وقتی می خواد ماشه رو فشار بده یکی از راه می رسه از پشت سر یه گلوله می زنه پشت سرش تا حالا دقت کردین یه روزایی هست که یهو قصد می کنی اتاقتو مرتب کنی . . . همه ی وسایلتو که می ریزی بیرون تازه میفهمی چه غلطی کردی !! تا حالا دقت کردین تو کل کل‌های ایرانی‌ ها ، همیشه همه برای خودشون متاسفند !؟ تا حالا دقت کردین اگه بخوای ۱۰ تومن از عابر بانک بگیری ، ۶۰ نفر تو صف با حقارت نگات میکنن !!! حالا روزی که ۲۰۰ تومن میگیری ، تا نیم مایلی خر هم پر نمیزنه !
برچسب‌ها:
تاريخ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 6:22 PM نويسنده ویکتوریا| |

 


تو یه مهمونی به یه بچه گفتم : خاله چند سالته؟


گفت : هرچقدرم کوچیک باشم از لحاظ عقلی از تو بزرگترم


تو حالا میخوای با این سوالت بگی من کوچیکتر از توام؟


!!!خاله هم عمته


هیچی دیگه با خاک یکسان شدم


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 4 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 11:32 AM نويسنده ویکتوریا| |

دانش فروم | انجمن دانش آموزان و دانشجویان


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:,سـاعت 8:59 PM نويسنده ویکتوریا| |

من که واقعا باهاش حال می کنم شما چطور؟

نظظظظظظظظظر یادت نره ها!!!


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:,سـاعت 9:13 PM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:,سـاعت 9:6 PM نويسنده ویکتوریا| |

دوستان بسیار گلم سلامآرام

یه خبر جدید:جدیدا یه وبلاگ دیگه ساختم که دوست دارم به اونم سر بزنید مطالب جدیدمو اکثرا اون جا می زارم

http://sssaaaraaa.blogfa.com

قربونتون فقط نظر یادتون نره لدفا...


برچسب‌ها:
تاريخ شنبه 21 دی 1392برچسب:,سـاعت 11:45 AM نويسنده ویکتوریا| |

ارزو کن...

گوش های خدا پر از ارزوست و دستهایش پر است از معجزه

شاید کوچکترین معجزه اش ارزوی تو باشد.

 


برچسب‌ها:
تاريخ یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:,سـاعت 12:52 AM نويسنده ویکتوریا| |

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی.. آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد بالاترین نــقطه‌ى زمین، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند تنــها دردم، زانوهای زخمـی‌ام بودند تنـها چیزی که می‌شکست، اسباب‌بـازی‌هایم بـود و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!

حسین پناهی

 

برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,سـاعت 2:6 PM نويسنده ویکتوریا| |

روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟ خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.

کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد.

کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..

 

برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,سـاعت 2:2 PM نويسنده ویکتوریا| |

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

 

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند. معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”. معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است. معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد. معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید. خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد.

از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد. پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام. شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام. چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است. چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد. تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم. خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!

 

برچسب‌ها:
تاريخ دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,سـاعت 1:47 PM نويسنده ویکتوریا| |

از یک جایی به بعد آلیس می‌شوی در عجایب سرزمینی که جز خاطره پای هیچ عصایی به آنجا باز نمی‌شود.

از یک جایی به بعد به خودت که می‌آیی پر شدی از رفت و آمد رویاهای پابرهنه‌ای که اعتبارشان نسبت مستقیم دارد با آرزوهای خطور نکرده در سر واقعیت!

 

از یک جایی به بعد خارج از فهم جوانی و پیری خاطره در تو دلقکی می‌شود که زورش دیگر به اتمام یک سیرک خنده‌دار نمی‌رسد..

از یک جایی به بعد شهر در خاطرات ذهنی‌ات به گل می‌نشیند تا دست از عصا درازتر برگردی.. برگردی به خواب، به رویا، به هر چیزی که دیدنش از زندگی عینی، لذت‌بخش‌تر است.

از یک جایی به بعد فقط باید خوابید که تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است و به رویاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد..

نادر ابراهیمی

 

برچسب‌ها:
تاريخ پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 7:39 PM نويسنده ویکتوریا| |

روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟ - من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم!

- ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی! - باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت.. آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد. متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون: «عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 10:47 AM نويسنده ویکتوریا| |


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 10:42 AM نويسنده ویکتوریا| |

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت می‌دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه

کنارم هستی و بازم بهونه‌هامو می‌گیرم میگم وای چقد سرده میام دستاتو می‌گیرم

یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی می‌میرم از این جا تا دم در هم بری دلشوره می‌گیرم

فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن باهم محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم

می دونم که یه وقتایی دلت می‌گیره از کارم روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری تو هم از بس منو می‌خوای یه جورایی خودآزاری

کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا

قشنگه ردپای عشق بیا بی‌چتر زیر برف اگه حال منو داری می‌فهمی یعنی چی این حرف

می‌دونم که یه وقتایی دلت می‌گیره از کارم روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوسِت دارم

تو هم مثل منی انگار از این دلتنگیا داری تو هم از بس منو می‌خوای یه جورایی خودآزاری

افشین مقدم


برچسب‌ها:
تاريخ جمعه 25 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 10:35 AM نويسنده ویکتوریا| |

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد. دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايی کرد، جايی که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودی در او ديده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً ميمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از ديدن عکس روی ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 2:3 PM نويسنده ویکتوریا| |

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد...

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: چكار می‌كنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟

دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!


برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 1:59 PM نويسنده ویکتوریا| |

  1. مرد هر کاري ميکرد که سگش را از خود دور کند فايده اي نداشت اين سگ هر کجا که صاحبش ميرفت به دنبالش حرکت ميکرد
    براي اينکه از دستش خلاص شود چوبي يا سنگي را بلند ميکردو به سويش مي انداخت اما فايده اي نداشت با هر سنگي که صاحبش براي او ميانداخت چند قدمي به عقب بر ميگشت و بارديگر به دنبالش راه ميافتاد آن روز هم همين اتفاق افتاد
    آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روي عصبانيت چوبي را برداشت و ضربه اي به سر سگ زد
    ضربه چوب آنقدر سنگين بودکه سگ بيچاره ديگر توانايي راه رفتن نداشت
    در اين هنگام موج سنگيني از دريا برخاست و مرد را به همراه خود به دريا کشانيد
    مرد که شنا بلد نبود درحالي که دست و پا ميزد
    از مردم درخواست کمک ميکرد اما کسي نبود که او را نجات بدهد
    مرد کم کم چشمايش را بست اما احساس کرد که يک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل ميکشاند وقتي که دقت کرد ديد که سگ با وفايش در حالي که خون از سرش ميچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل ميکشاند
    مرد در حالي که سرفه ميزد به سگش نگاه ميکرد که ببيند به کجا خواهد رفت ديد که سگ به گوشه اي رفت و آرام جان دادمرد هر کاري ميکرد که سگش را از خود دور کند فايده اي نداشت اين سگ هر کجا که صاحبش ميرفت به دنبالش حرکت ميکرد
    براي اينکه از دستش خلاص شود چوبي يا سنگي را بلند ميکردو به سويش مي انداخت اما فايده اي نداشت با هر سنگي که صاحبش براي او ميانداخت چند قدمي به عقب بر ميگشت و بارديگر به دنبالش راه ميافتاد آن روز هم همين اتفاق افتاد
    آنقدر مرد به کار خود ادامه داد تا هر دو به لب ساحل رسبدند و مرد از روي عصبانيت چوبي را برداشت و ضربه اي به سر سگ زد
    ضربه چوب آنقدر سنگين بودکه سگ بيچاره ديگر توانايي راه رفتن نداشت
    در اين هنگام موج سنگيني از دريا برخاست و مرد را به همراه خود به دريا کشانيد
    مرد که شنا بلد نبود درحالي که دست و پا ميزد
    از مردم درخواست کمک ميکرد اما کسي نبود که او را نجات بدهد
    مرد کم کم چشمايش را بست اما احساس کرد که يک نفر او را آهسته آهسته به سمت ساحل ميکشاند وقتي که دقت کرد ديد که سگ با وفايش در حالي که خون از سرش ميچکد شلوارش را به دهن گرفته و با زحمت او را به ساحل ميکشاند
    مرد در حالي که سرفه ميزد به سگش نگاه ميکرد که ببيند به کجا خواهد رفت ديد که سگ به گوشه اي رفت و آرام جان داد

برچسب‌ها:
تاريخ چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:,سـاعت 1:47 PM نويسنده ویکتوریا| |

Cherry Skin